زیباترین اشعار، غزل ها و رباعایات مولانا درباره عشق
مجموعه کامل از بهترین اشعار، غزلیات، رباعی ها و دوبیتی های کوتاه و عاشقانه مولانا در مورد عشق وعاشقی و معشوق
شعر عاشقانه مولانا
در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز پایت بر ندارم روز و شب
******
یک ساعت عشق صد جهان بیش ارزد
صد جان به فدای عاشقی باد ای جان
******
اشعار مولانا درباره عشق
یک بوسه ز تو خواستم و شش دادی
شاگرد که بودی که چنین استادی
خوبی و کرم را چو نکو بنیادی
ای دنیا را ز تو هزار آزادی
******
شعر عاشقانه مولانا
بی عشق نشاط و طرب افزون نشود
بی عشق وجود خوب و موزون نشود
صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد
بیجنبش عشق در مکنون نشود
******
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو
هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
و آنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو
******
من از عالم تو را تنها گزیدم
روا داری که من غمگین نشینم؟!
******
شعر عاشقانه مولانا
اشعار مولانا جلال الدین محمد بلخی
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من
خاک من گل شود و گل شکفد از گل من
تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من
******
غزل عاشقانه از دیوان شمس تبریزی
چون نمایی آن رخ گلرنگ را
از طرب در چرخ آری سنگ را
بار دیگر سر برون کن از حجاب
از برای عاشقان دنگ را
تا که دانش گم کند مر راه را
تا که عاقل بشکند فرهنگ را
تا که آب از عکس تو گوهر شود
تا که آتش واهلد مر جنگ را
من نخواهم ماه را با حسن تو
وان دو سه قندیلک آونگ را
من نگویم آینه با روی تو
آسمان کهنه پرزنگ را
دردمیدی و آفریدی باز تو
شکل دیگر این جهان تنگ را
در هوای چشم چون مریخ او
ساز ده ای زهره باز آن چنگ را
اشعار عاشقانه مولانا
******
دوبیتی کوتاه عاشقانه از مولانا
از آتش عشق در جهان گرمی ها
وز شیر جفاش در وفا نرمی ها
زان ماه که خورشید از او شرمنده ست
بی شرم بود مرد چه بی شرمی ها
******
رباعیات عاشقانه مولانا
جز عشق نبود هیچ دم ساز مرا
نی اول و نی آخهر و آغاز مرا
جان میدهد از درونه آواز مرا
کی کاهل راه عشق درباز مرا
******
اشعار مولانا در مورد عشق
من پیر فنا بدم جوانم کردی
من مرده بدم ز زندگانم کردی
می ترسیدم که گم شوم در ره تو
اکنون نشوم گم که نشانم کردی
******
اشعار مولانا جلال الدین محمد بلخی
اندر دل بی وفا غم و ماتم باد
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
اشعار عاشقانه مولوی
******
گلچین بهترین اشعار مولانا
اگر عالم همه پرخار باشد
دل عاشق همه گلزار باشد
وگر بیکار گردد چرخ گردون
جهان عاشقان بر کار باشد
همه غمگین شوند و جان عاشق
لطیف و خرم و عیار باشد
به عاشق ده تو هر جا شمع مردهست
که او را صد هزار انوار باشد
وگر تنهاست عاشق نیست تنها
که با معشوق پنهان یار باشد
شراب عاشقان از سینه جوشد
حریف عشق در اسرار باشد
به صد وعده نباشد عشق خرسند
که مکر دلبران بسیار باشد
وگر بیمار بینی عاشقی را
نه شاهد بر سر بیمار باشد
سوار عشق شو وز ره میندیش
که اسب عشق بس رهوار باشد
به یک حمله تو را منزل رساند
اگر چه راه ناهموار باشد
علف خواری نداند جان عاشق
که جان عاشقان خمار باشد
ز شمس الدین تبریزی بیابی
دلی کو مست و بس هشیار باشد
شعر عاشقانه مولانا در مورد دلتنگی و تنهایی
******
گر کسی گوید که بهر عشق بحر دل چرا شوریده و شیدا شود؟
تو جوابش ده که: اندر شوق بحر قطره بی آرام و ناپروا شود
******
از دل تو در دل من نکته هاست
آه چه ره است از دل تو تا دلم
گر نکنی بر دل من رحمتی
وای دلم وای دلم وا دلم
******
ای که می پرسی نشان عشق چیست
عشق چیزی جز ظهور مهر نیست
عشق یعنی مشکلی آسان کنی
دردی از در مانده ای درمان کنی
در میان این همه غوغا و شر
عشق یعنی کاهش رنج بشر
عشق یعنی گل به جای خار باش
پل به جای این همه دیوار باش
عشق یعنی تشنه ای خود نیز اگر
واگذاری آب را، بر تشنه تر
عشق یعنی دشت گل کاری شده
در کویری چشمه ای جاری شده
عشق یعنی ترش را شیرین کنی
عشق یعنی نیش را نوشین کنی
هر کجا عشق آید و ساکن شود
هر چه نا ممکن بود ، ممکن شود
******
» همچنین بخوانید : اشعار عاشقانه سعدی
با جمله ما خوشیم
ولی با تو خوش تریم
******
اشعار عاشقانه مولانا
من عاشقی از کمال تو آموزم
بیت و غزل از جمال تو آموزم
در پرده دل خیال تو رقص کند
من رقص خوش از خیال تو آموزم
******
معشوقه چو آفتاب تابان گردد
عاشق به مثال ذره گردان گردد
چون باد بهار عشق جنبان گردد
هر شاخ که خشک نیست رقصان گردد
******
شد ز غمت خانه سودا دلم
در طلبت رفت به هر جا دلم
در طلب زهره رخ ماه رو
می نگرد جانب بالا دلم
******
آن وقت که بحر کل شود ذات مرا
روشن گردد جمال ذرات مرا
زان میسوزم چو شمع تا در ره عشق
یک وقت شود جمله اوقات مرا
******
اشعار عاشقانه مولانا
ز اول که حدیث عاشقی بشنودم
جان و دل و دیده در رهش فرسودم
گفتم که مگر عاشق و معشوق دواند
خود هر دو یکی بود من احول بودم
******
خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو
به دو نقش و به دو صورت، به یکی جان من و تو
داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات
آن زمانی که درآییم به بستان من و تو
اختران فلک آیند به نظاره ما
مه خود را بنماییم بدیشان من و تو
من و تو، بی منوتو، جمع شویم از سر ذوق
خوش و فارغ، ز خرافات پریشان، من و تو
طوطیان فلکی جمله شکرخوار شوند
در مقامی که بخندیم بدان سان، من و تو
این عجب تر که من و تو به یکی کنج این جا
هم در این دم به عراقیم و خراسان من و تو!
به یکی نقش بر این خاک و بر آن نقش دگر
در بهشت ابدی و شکرستان من و تو
******
اشعار عاشقانه و کوتاه مولانا
آن سو مرو این سو بیا ای گلبن خندان من
ای عقل عقل عقل من ای جان جان جان من
******
درویشی و عاشقی به هم سلطانیست
گنجست غم عشق ولی پنهانیست
ویران کردم بدست خود خانه دل
چون دانستم که گنج در ویرانیست
******
شعر مولانا در مورد دل شکستن
شعر مولانا در مورد دل شکستن
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا
******
بی همگان بسر شود بی تو بسر نمیشود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بی تو بسر نمیشود
******
همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد
همه شب دیده من بر فلک استاره شمرد
******
اشعار عاشقانه شاد مولانا
اشعار عاشقانه شاد مولانا
به از این چه شادمانی که تو جانی و جهانی
******
اندر سر ما همت کاری دگر است
معشوقه خوب ما نگاری دگر است
والله که به عشق نیز قانع نشویم
ما را پس از این خزان بهاری دگر است
******
جان و جهان! دوش کجا بودهای
نی غلطم، در دل ما بودهای
******
عاشقانه ترین غزل مولانا
غزل عاشقانه زیبا از مولانا
آنکه به دل اسیرمش
در دل و جان پذیرمش
گر چه گذشت عمر من
باز ز سر بگیرمش
******
عاشق شده ای ای دل سودات مبارک باد
از جا و مکان رستی آن جات مبارک باد
از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور
تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد
ای پیش رو مردی امروز تو برخوردی
ای زاهد فردایی فردات مبارک باد
کفرت همگی دین شد تلخت همه شیرین شد
حلوا شده کلی حلوات مبارک باد
در خانقه سینه غوغاست فقیران را
ای سینه بیکینه غوغات مبارک باد
این دیده دل دیده اشکی بد و دریا شد
دریاش همیگوید دریات مبارک باد
ای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد
ای طالب بالایی بالات مبارک باد
ای جان پسندیده جوییده و کوشیده
پرهات بروییده پرهات مبارک باد
خامش کن و پنهان کن بازار نکو کردی
کالای عجب بردی کالات مبارک باد
******
اشعار عاشقانه مولانا جلال الدین رومی
زیباترین غزل های عاشقانه مولانا
دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی
باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من
خواب شبم ربودهای مونس من تو بودهای
درد توام نمودهای غیر تو نیست سود من
جان من و جهان من زهره آسمان من
آتش تو نشان من در دل همچو عود من
جسم نبود و جان بدم با تو بر آسمان بدم
هیچ نبود در میان گفت من و شنود من
******
ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم
دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم
گر ز داغ هجر او دردی است در دلهای ما
ز آفتاب روی او آن درد را درمان کنیم
چون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خویش
پیش مشک افشان او شاید که جان قربان کنیم
آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق
میل دارد تا که ما دل را در او پیچان کنیم
او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند
ما به فرمان دل او هر چه گوید آن کنیم
این کنیم و صد چنین و منتش بر جان ماست
جان و دل خدمت دهیم و خدمت سلطان کنیم
آفتاب رحمتش در خاک ما درتافتهست
ذره های خاک خود را پیش او رقصان کنیم
ذره های تیره را در نور او روشن کنیم
چشمهای خیره را در روی او تابان کنیم
چوب خشک جسم ما را کو به مانند عصاست
در کف موسی عشقش معجز ثعبان کنیم
گر عجبهای جهان حیران شود در ما رواست
کاین چنین فرعون را ما موسی عمران کنیم
نیمه ای گفتیم و باقی نیم کاران بو برند
یا برای روز پنهان نیمه را پنهان کنیم
******
من غلام قمرم، غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور ازین بی خبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم، نعره مزن، جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری، جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مه ست این دل اشارت می کرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشته ست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته ست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت می باش چنین، زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو درین خانه پر نقش و خیال
خیز ازین خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو
******
شعر عاشقانه مولانا درباره دلتنگی و تنهایی
شعر عاشقانه مولانا درباره دلتنگی و تنهایی
در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز پایت بر ندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب
جان و دل می خواستی از عاشقان
جان و دل را می سپارم روز و شب
تا نیابم آنچه در مغز من است
یک زمانی سر نخارم روز و شب
تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم، گاه تارم روز و شب
ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب
زآن شبی که وعده دادی روز وصل
روز و شب را می شمارم روز و شب
بس که کشت مهر جانم تشنه است
ز ابر دیده اشک بارم روز و شب
******
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
******
یک نفس بی یار نتوانم نشست
بی رخ دلدار نتوانم نشست
از سر می می نخواهم خاستن
یک زمان هشیار نتوانم نشست
نور چشمم اوست من بی نور چشم
روی با دیوار نتوانم نشست
دیده را خواهم به نورش بر فروخت
یک نفس بی یار نتوانم نشست
من که از اطوار بیرون جسته ام
با چنین اطوار نتوانم نشست
من که دایم بلبل جان بوده ام
بی گل و گلزار نتوانم نشست
کار من پیوسته چون بی کار تست
بیش ازین بی کار نتوانم نشست
هر نفس خواهی تجلای دگر
زان که بی انوار نتوانم نشست
زان که یک دم در جهان جسم و جان
بی غم آن یار نتوانم نشست
شمس را هر لحظه می گوید بلند
بی اولی الا بصار نتوانم نشست
من هوای یار دارم بیش ازین
در غم اغیار نتوانم نشست
******
اشعار عاشقانه از مثنوی مولوی
در نگنجد عشق در گفت و شنی
عشق دریایی ست قعرش ناپدید
قطرههای بحر را نتوان شمرد
هفت دریا پیش آن بحرست خرد
******
اشعار عارفانه عاشقانه مولانا
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
شعر عاشقانه مولانا ، به همراه زیباترین اشعار مولانا , شعر عاشقانه معاصر ,شعر عاشقانه احساسی و عارفانه و شعر عاشقانه غمگین . مولانا از شاعران عظیم قرن هفتم میباشد که آثار بسیاری گران بهایی را از خویش به یادگار گذاشته . به همین منظور مجموعه برگزیده معروف ترین شعر عاشقانه و عارفانه مولانا را برای شما در این مقاله از سایت روزگار قرار میدهیم
شعر کوتاه مولانا در مورد عشق
بی عشق نشاط و طرب افزون نشود
بی عشق وجود خوب و موزون نشود
صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد
بیجنبش عشق در مکنون نشود
پیشنهاد امروز
برند سوئدی Tally Weijl مخصوص خانمها
جز من اگرت عاشق و شیداست ، بگو
ور میل دلت به جانب ماست ، بگو
ور هیچ مرا در دل توجاست ، بگو
گر هست بگو ، نیست بگو ، راست بگو
صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم
وانگه همه بتها را در پیش تو بگدازم
صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم
چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم
تو ساقی خماری یا دشمن هشیاری
یا آنک کنی ویران هر خانه که می سازم
جان ریخته شد بر تو آمیخته شد با تو
چون بوی تو دارد جان جان را هله بنوازم
هر خون که ز من روید با خاک تو می گوید
با مهر تو همرنگم با عشق تو هنبازم
در خانه آب و گل بیتوست خراب این دل
یا خانه درآ جانا یا خانه بپردازم
اشعار کوتاه و زیبا از مولانا
اشعار کوتاه مولوی
آن تلخ سخنها که چنان دل شکن است
انصاف بده چه لایق آن دهن است
شیرین لب او تلخ نگفتی هرگز
این بینمکی ز شور بختی منست
اشعار کوتاه مولوی
آن خواجه که بار او همه قند تر است
از مستی خود ز قند خود بیخبر است
گفتم که ازین شکر نصیبم ندهی
نی گفت ندانست که آن نیشکر است
اشعار کوتاه مولوی
آن سایهی تو جایگه و خانهی ما است
وان زلف تو بند دل دیوانهی ما است
هر گوشه یکی شمع و دو سه پروانه است
اما نه چو شمع که پروانهی ما است
اشعار کوتاه مولوی
آن وقت که بحر کل شود ذات مرا
روشن گردد جمال ذرات مرا
زان میسوزم چو شمع تا در ره عشق
یک وقت شود جمله اوقات مرا
اشعار کوتاه مولوی
از گریه کسی ندیده خاموش مرا
در جان و دل و دید فراموش نه ای
از بهر خـدا مکن فراموش مرا
روز بزرگداشت مولوی گرامی باد
اشعار کوتاه مولوی
دلتنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمانه زندان من است
بر هیچ دلی مبـاد و بر هیچ تنی
آنچ از غم هجران تو بر جان من است
روز بزرگداشت مولوی گرامی باد
اندر دل بی وفا غــم و ماتم باد
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مـرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غـم که هزار آفرین بر غم باد
روز بزرگداشت مولوی گرامی باد
اشعار کوتاه مولوی
ای نرگس پر خواب ربودی خواب
وی لاله سیـراب ببردی آبم
ای سنبـل پرتاپ ز تو در تابم
ای گوهر کمیاب تو را کی یابم؟
روز بزرگداشت مولوی گرامی باد
صد نامه فرستادم
صد راه نشان دادم
یا راه نمی دانی
یا نامه نمی خوانی!
اشعار کوتاه مولوی
در این خاک در این خاک در این مزرعه پاک
به جز عشق به جز عشق دگر هیچ نکاریم
اشعار کوتاه مولوی
عشقت به دلم درآمد و شاد برفت
بازآمد و رخت خویش بنهاد برفت
گفتم به تکلف دو سه روز بنشین
بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت
روز بزرگداشت مولوی گرامی باد
اشعار کوتاه مولوی
هلـــه نومیـــد نباشی کـــه تـــو را یـــار بــراند
گـــرت امروز بـــراند نــه کـــه فـــردات بخواند
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کـــن آن جا
ز پس صبر تـــو را او به ســـر صـــدر نشاند
و اگــر بر تو ببندد همه رهها و گذرهــا
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند…
ای دوست قبولم کن وجانم بستان
مستــم کـــن وز هر دو جهانم بستان
بـا هـــر چـــه دلم قـــرار گیـــرد بــی تـــو
آتش بــه مـــن انـــدر زن و آنـــم بستـان…
تا از تو جدا شده ست آغوش مــرا
از گریه کسی ندیده خاموش مرا
در جان و دل و دید فراموش نه ای
از بهر خـدا مکن فراموش مرا
دلتنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمانه زندان من است
بر هیچ دلی مبـاد و بر هیچ تنی
آنچ از غم هجران تو بر جان من است
اندر دل بی وفا غــم و ماتم باد
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مـرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غـم که هزار آفرین بر غم باد
ای نرگس پر خواب ربودی خواب
وی لاله سیـراب ببردی آبم
ای سنبـل پرتاپ ز تو در تابم
ای گوهر کمیاب تو را کی یابم؟
قومی غمگین و خود مدان غم ز کجاست
قومی شادان و بیخبر کان ز چه جاست
چندین چپ و راست بیخبر از چپ و راست
چنین من و ماست بیخبر از من و ما است
گر شرم همی از آن و این باید داشت
پس عیب کسان زیر زمین باید داشت
ور آینهوار نیک و بد بنمائی
چون آینه روی آهنین باید داشت
اشعار کوتاه مولوی
گویند که عشق عاقبت تسکین است
اول شور است و عاقبت تمکین است
جانست ز آسیاش سنگ زیرین
این صورت بیقرار بالایین است
من محو خدایم و خدا آن منست
هر سوش مجوئید که در جان منست
سلطان منم و غلط نمایم بشما
گویم که کسی هست که سلطان منست
هر ذره که در هوا و در هامونست
نیکو نگرش که همچو ما مجنونست
هر ذره اگر خوش است اگر محزونست
سرگشته خورشید خوش بیچونست
اشعار کوتاه مولوی
بیعشق نشاط و طرب افزون نشود
بیعشق وجود خوب و موزون نشود
صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد
بیجنبش عشق در مکنون نشود
اشعار کوتاه مولوی
آنکس که ترا دید و نخندید چو گل
از جان و خرد تهیست مانند دهل
گبر ابدی باشد کو شاد نشد
از دعوت ذوالجلال و دیدار رسل
بر ما رقم خطا پرستی همه هست
بدنامی و عشق و شور و مستی همه هست
ای دوست چو از میانه مقصود توئی
جای گله نیست چون تو هستی همه هست
بیرون ز جهان و جان یکی دایهی ماست
دانستن او نه درخور پایهی ماست
در معرفتش همین قدر دانم
ما سایه اوئیم و جهان سایه ماست
چشمی دارم همه پر از صورت دوست
با دیده مرا خوشست چون دوست در اوست
از دیده دوست فرق کردن نه نکوست
یا دوست به جای دیده یا دیده خود اوست
در دایرهی وجود موجود علیست
اندر دو جهان مقصد و مقصود علیست
گر خانهی اعتقاد ویران نشدی
من فاش بگفتمی که معبود علیست
درویشی و عاشقی به هم سلطانیست
گنجست غم عشق ولی پنهانیست
ویران کردم بدست خود خانهی دل
چون دانستم که گنج در ویرانیست
از آتش عشق در جهان گرمیها
وز شیر جفاش در وفا نرمیها
زانماه که خورشید از او شرمندهست
بیشرم بود مرد چه بیشرمیها
از حال ندیده تیره ایامان را
از دور ندیده دوزخ آشامان را
دعوی چکنی عشق دلارامان را
با عشق چکار است نکونامان را
اشعار کوتاه مولوی
عشقت به دلم درآمد و شاد برفت
بازآمد و رخت خویش بنهاد برفت
گفتم به تکلف دو سه روز بنشین
بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت
بر هر جائیکه سرنهم مسجود او است
در شش جهت و برون شش، معبود اوست
باغ و گل و بلبل و سماع و شاهد
این جمله بهانه و همه مقصود اوست
برخیز و طواف کن بر آن قطب نجات
مانندهی حاجیان به کعبه و به عرفات
چه چسبیدی تو بر زمین چون گل تر
آخر حرکات شد کلید برکات
کلمات کلیدی: